s6

عاشقش بودم و عاشقم بود.

پنج سال بود آایمر داشت پیش مامانم بود و این اواخر حتی بچه هاش رو هم یادش نمیومد گاهی اوقات. جوری که خیلی وقتا با اونکه پیش مامانم زندگی میکرد و دایم میدیدش یادش میرفت دخترشه و میگفت مامانمه.

ولی حتی یکبار نشد منو یادش نیاد.

 شب قبل فوتش رفتم پیشش.

خواب بود تا دستشو گرفتم چشماشو باز کرد کلی ذوق کرد و واسم خندید.

مامانم گفت بعد چن روز خندید.

اگه بیشتر از مامانم دوستش نداشتم قطعا اندازه مادرم دوستش داشتم.

یه رابطه عاطفی قوی بینمون بود.

دعا کن بتونم نبودنشو حضم کنم و کنار بیام خیلی واسم سخته.

خدا مادربزرگتو بیامرزه

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها